از تاریکی های جهان پیش رو پیدا شده باشی انگار. مثل سوسوی نوری در یک مسیر بی سرانجام بیابانی. انگار که از میان کابوس هایم روییده باشی و بعد لبخند زده باشی که نه، دیگر کابوسی نیست. مثل عصای سفید برای کسی که توان دیدن ندارد. یا شاید تعبیر خوش یک خواب تلخ. حس ِ بودنم به تو، بی سرانجام تر از این حرف هاست که بخواهم از ابعادش حرف بزنم. مثل حس گنگی که از بوی صندوقچه ی چوبی مادربزرگ خزیده باشد زیر پوستم، مثل عطر برگ های ریحان، یا شاید مثل حس نوشتن روی کاغذهای کاهی روزهای دور.
گاهی گمان می کنم مثل حجم تنهایی میان یک دستمال مچاله شده با من حرف می زنی، حجمی که دیده نمی شود ولی هست. رنگ دست هایت توی روزهای رفاقت همیشه آبی ست. شبیه هیچ چیز. شبیه رنگ دست هایت توی روزهای رفاقت. دارم از حسی حرف می زنم که ندانسته ای، نفهمیده ای، ندیدی اش. حسی شبیه یک درخت سیب ِ پیر که در من ریشه دوانده است و تا تو میوه داده است. در امتداد چشم هایت می شود سال ها زنده بود و زندگی را برای زندگی روایت کرد. از لحظه هایی که چشم هایمان گره خورده است به هم که بگذرم، همیشه رسیده ام به آرامش بودنی دور که صدای حضورش توی گوش های من جاری ست. 
حسی این میان هست شبیه سال های کودکی که نفهمیدیمش، تنها بعد از اینکه ترکمان کرد حسرت نبودنش را خوردیم. حسی شبیه تنها شدنِ باریکه های تراشیده شده از یک مداد استدلر آجری. مثل اینکه تمام خیابان های شهر را تا انتها دویده باشیم و خیابان های شهر هیچ وقت انتها نداشته باشند. حسی بدون نشانه، بدون بعد، بدون اسم... حسی از نبودن من تا بودن تو. حسی که جسارت گفتنش همین حالا میان واژه هایم قد کشید.


پیشکش می شود به : پیمان فکوری، امیرعلی افشاریان، گلاره چگینی، نسرین دهقان، احسان ابراهیمی و رئا که همیشه رئاست : )

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۲/۰۱ساعت 14:51 توسط زهرا منصف |