.
مثل دیوانه ها دارم کتاب میخوانم. درست مثل دیوانه ها. از دیروز همینطور یک سره... «شوهرم» ناتالی گینز بورگ، «من او را دوست داشتم» آناگاوالدا، «باغ» پرویز دوایی، «جانورها» جویس کرول اوتس... دلم نمی خواهد به چیزی فکر کنم. میخواهم توی داستان ها گم شوم. برای کلوئه اشک بریزم... برای پی یر... برای جیلیان... برای خودم...




.. می نوسم: دانیال موهاش لخت بود. با پسرها که فوتبال بازی می کرد موهاش می رفت هوا و می ریخت روی پیشانی ش. من شش سال بیش تر نداشتم. دانیال یک سال از من بزرگ تر بود. دانیال را زیاد می زدم. وقتی می زدم ش می خندید. بعد از دستم فرار می کرد و دورتر می ایستاد و برایم ادای رزمی کارها را در می آورد و صداهای عجیب و غریب سر میداد. مرا میخنداند و می دوید توی خانه و برام دست تکان می داد و می گفت: «خدافظ». اهل خیال بافی بود. می خواست برود برزیل. می خواست فوتبالیست شود. می خواست مشهور شود. چند سال بعد از کوچه ی ما رفتند. دیگر ازش خبر نداشتم. همین چند وقت پیش عکس ش را روی شیشه ی مغازه ی سر کوچه دیدم. ...  یک عکس از دانیال انداخته بودند که برای من غریبه بود. پشت میز شطرنج نشسته بود و عینک به چشم داشت. روی لب هاش لبخند بود. پشت اسم ش نوشته بودند جوان ناکام. دانیال همینطور توی عکس داشت لبخند می زد... مثل وقت هایی که از دست من فرار می کرد و دور تر می ایستاد و می خندید..
فایل ورد را می بندم. چند قطره اشک می ریزد لای دکمه های کیبرد.



... به روزهایی فکر می کنم که آرام ام. که دارم لبخند می زنم. که همانی ام که حالا برایش بغض کرده ام. به روزهایی که زندگی «دچار بودن» نیست. همه اش جریان است. همه اش جاری بودن است..


دونقطه: من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق ِ این محال:
_ که دستم به دست توست _
من، جای راه رفتن،
پرواز می کنم.


 _ فریدون مشیری _


ببینید: اینجا و اینجا

+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۳/۲۱ساعت 1:12 توسط زهرا منصف |