امروز روز خوبی بود. خوب که می گویم یعنی ما برای اولین بار یاد گرفتیم به هم لبخند بزنیم. کنار هم بنشینیم و خاطره تعریف کنیم. غذا بخوریم. توی ِ حرف های هم حرف بزنیم و میان ِ صدای پرنده ها داد و بیداد کنیم. امروز روز خوبی بود. می شود چند سال ِ بعد، از امروز گفت. مثلن از صدایِ پرنده هایی که توی گوش هامان پیچیده بود. از صدای رودخانه که تنها برای ِ خودش می رفت تا نا کجا. از صدای خودمان. نگاه هامان. خندیدن هامان. عکس گرفتن هامان... امروز را می شود برای آینده گفت. گفت که بعد از سه سال دوری و دوری و دوری و دوری با هم نشستیم دور یک سفره. از غذاهای هم خوردیم. نگران هم بودیم. با هم خندیدیم. با هم حرف زدیم... هوووم. همین حرف زدن. همین حرف زدن برای ِ ما دور بوده همیشه. همین خندیدن های بی بهانه ی امروز. همین همراه بودن ها... آنقدر دور بوده که توی خیال م همیشه کلافه بوده ام از این همه کسالت و انزوا. از این همه بغضی که میان ساعت های درس دچارش می شدم. از این همه تنهایی... بهانه اش همه استاد بود. بهانه ی این خوشی چند ساعته. این بیرون رفتن از انزوا. چند سال بعد مثلن می شود گفت: برای فیلد صحرایی یک استاد داشتیم که با ما رفیق بود. بعد از سه سال ما را دور یک سفره نشاند. برای ما خنده آورد. به ما یاد داد خیلی ساده می شود با هم بود. خیلی ساده می شود از این همه کسالت ِ سردرد آور راه باز کرد و خندید. خیلی ساده می شود با هم رفیق بود... رفیق ماند... خاطره ساخت. امروز را هزار سال هم که بگذر، می شود برای آینده گفت.
حالا اگر دور ایستاده بودی و ما را می دیدی تعجب می کردی که من از کجای ِ قصه حرف می زنم. با خودت می گفتی این چیزهای ِ ساده که انقدر نوشتن ندارد. قصه ی ما اما، از همان ابتدا قصه ی گریز بود و سکوت. قصه ی غریبگی بود و دور بودن. توی ِ غربت یک آشنا هم که پیدا کنی بغض ت می شکند، اشک ت از چشم هات سُر می خورد روی گونه هات، می رسد تا زیر چانه ات. توی غربت تمام ِ چیزهایی که ساده اند، که ساده گرفته می شوند شبیه معجزه است...
 مثل همین رفاقت.


*عنوان: شعری از عرفان نظر آهاری



دونقطه: باید گفت که الحق، خرداد پر از حادثه است

پر از حادثه ی رفاقت حتی...


ببینید: فتوبلاگم

+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۳/۳۰ساعت 18:44 توسط زهرا منصف |