می گویم "شب ها آدم شبیه غم می شه. یه غم بزرگ" بعدش سه نقطه می گذارم آخر جمله و بغض م می رسد به چشم هام. چند دقیقه بعد می نویسد "چرا غم؟ چرا اینقدر غمگینی تو؟" اشک هام رسیده اند روی گونه ام. سر خورده اند تا روی گردن م. گم شده اند لا به لای موهام. می نویسم بی خیال و یک دونقطه پرانتز می گذارم و دوباره بغضم می شکند. می پرسم "آخرین باری که گریه کردی کی بود؟" این اولین بار است که این سوال را از کسی می پرسم. چند دقیقه بعد می نویسد " یادم نیست". به این فکر می کنم چه خوب است که آدم یادش نباشد آخرین بار کی گریه کرده است. چه خوب است آدم اینقدر خوب باشد که زود به زود سراغ گریه نرود. می پرسد "تو چطور؟" دوباره یک دونقطه پرانتز می گذارم و می نویسم "بخواب". من هنوز دارم گریه می کنم. همینطور بی اراده. انگار که بغض هام دست خودم نباشد و پی در پی برسد به چشم ها. سر بخورد تا گردن م. گم شود لا به لای موهام. انگار که زنی غمگین درون من باشد که شب ها از خواب بیدار شود. شروع کند به زنجموره کردن. شروع کند به هق هق کردن. اشک ش بند نیاید. بغض ش توی ِ گلوش دوام نیاورد و یک ریز زار بزند. می نویسد " فکر کنم الان داشتی گریه می کردی، نه؟" بی معطلی می نویسم "نه". دوباره می پرسد که " پس کی؟ و چرا؟". زن درون من بغض ش این بار شدیدتر می شکند. صداش را زیر بالش خفه می کند و زنجموره اش را بی صدا اشک می ریزد. می نویسم " گریه آدمو آروم میکنه. شب ها گریه خوبه. شب هایی که آدم شبیه غم می شه. یه غم بزرگ...". زن درونم ساکت می شود. توی تاریکی چشم می دوزد به نقطه ای که پیدا نیست. اشک ش را پاک می کند. بغض بعدی اش را فرو می دهد توی گلو. موهاش را از روی پیشانی ش می زند کنار. می نویسد "نکن این کارها رو دختر خوب. شب بخیر" . زن درون م انگار که غم نشسته باشد توی ِ چشم هاش. انگار که به غم عادت کرده باشد دیگر. انگار که دیگر نای ِ زنجموره نداشته باشد. یک قطره اشک از گوشه ی چشم ش میسرد رو بالش. چشم هاش را می بندد. به این فکر می کند چه خوب است که آدم یادش نباشد آخرین بار کی گریه کرده است. چه خوب است آدم اینقدر خوب باشد که زود به زود سراغ گریه نرود. بعد یادش می آید شب ها آدم شبیه غم می شود اما. یک غم بزرگ...