مثلن کنار ساحل باشد. شب باشد. هی موج بیاید بخورد به سنگ ها. هی صدای باد بپیچد توی گوش م. هی دلم تنگ شود. چشم بدوزم به دریا که آرام است و مضطرب. چشم بدوزم به تو که ساکتی. به حرف های ِ توی ِ خیالم فکر کنم. به دریا فکر کنم. به موج فکر کنم. به ماهی ها فکر کنم که حالا خواب اند یا بیدار. به موج هایی فکر کنم که نیامده می روند. سنگ بردارم. بپرانم روی آب. شلپ صدا دهد. بعد من لبخند بزنم. تو ساکت باشی هنوز. مثلن شب باشد. هی موج بکوبد به سنگ ها. صدف ها روی ماسه ها تردید ماندن داشته باشند. آب صدف ها را ببرد با خودش. بیاورد با خودش. به نور ِ فانوس دریایی چشم بدوزم. به صدای ِ موج فکر کنم. به هیاهوی پشت ِ سرمان. به هیاهوی ِ شهر. به هیاهوی ِ خیال م اصلن. که مثلن هی موج بیاید بخورد به سنگ ها. مثل همیشه رضا یزدانی بخواند. فروغی بخواند بعدش. فرهاد بخواند بعدترش. بعد سهیل نفیسی بخواند و من با سهیل نفیسی بخوانم. تو ساکت باشی هنوز. که مثلن همه اش تاریکی باشد. که فقط نور فانوس دریایی باشد. که من به آدم هایی فکر کنم که آب با خودش برده. که دیگر نیاورده. که بلند بخوانم " شب ها که دریا می کوفت سر را، بر سنگ ساحل چون سوگواران ". که دریا سرش را بکوبد به ساحل. صدای ِ موج بیاید. تو ساکت باشی هنوز. من سنگ بپرانم روی ِ آب. بخوانم " غمگین تر از ما هرگز نمی دید، چشم ستاره در روزگاران". هی موج بیاید بخورد به سنگ ها. هی صدای ِ باد بپیچد توی گوش م. هی دلم تنگ شود... مثلن کنار ساحل باشد. شب باشد. تو ساکت باشی هنوز...
دونقطه: صدا نیست.
.
.
آب از نفس افتاده است.
_ سهراب سپهری_
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۴/۲۰ساعت 16:19 توسط زهرا منصف
|