1. بعد به روزهایی می رسی که تنها می گذرند و تو نمی دانی باید از کجای روز شروع کنی و آخر این روزها کجاست؟ شروع می کنی چند خطی از کتابی را می خوانی و بعد بی حوصله  می گذاریش توی کتاب خانه، می روی سراغ فیلم و به خاطر زیرنویس مزخرف فیلم حوصله ات سر می رود و روی ضربدر گوشه ی پلیر کلیک می کنی. گوشی ت را بر میداری و اسم ها را بالا و پایین می کنی. به نتیجه ای نمی رسی جز اینکه یادت می آید ماه دیگر با دوتا از دوست هات قرار داری. اولی یک قرار هیجان انگیز برای عکاسی آنالوگ و ظاهر کردن عکس با آگراندیسور. قرار بعدی قدم زدن با یک رفیقی که تا حالا ندیدی اش. این ها دلخوش ت می کند و لبخند می نشیند روی لب هات. می روی به فلفل ها آب می دهی. خاک کاکتوس ها را مرطوب می کنی. برای لاک پشت ت غذا می ریزی. توی اینترنت دنبال لیتولوژی منطقه کردان می گردی. عکس هایی که چند ماه پیش گرفته ای را نگاه می کنی. روی کاغذ خط می کشی. دایره می کشی. کاغذ را سیاه می کنی. به رشته ی پژوهش هنر فکر می کنی. به رشته طراحی لباس و کارگاه های لعنتی اش، کارگاه عکاسی پایه، کارگاه طراحی پایه... نفس عمق می کشی، نفس ت را بیرون می دهی. به پل استر فکر می کنی. به بچه های ژئولوژی 89. به شش سال دیگر. روز همچنان ادامه دارد و تو خودت را به بازی فکرها گرفته ای. توی اتاق قدم می زنی. کتابخانه ات را به هم می ریزی. دوباره مرتب می کنی. خسته می شوی. دراز می کشی کف اتاق. چشم می دوزی به سقف. نفس عمیق می کشی. نفس ت را بیرون می دهی. چشم هات را می بندی. توی خستگی هات یادت می آید به روزهایی رسیده ای که تنها می گذرند و تو نمی دانی باید از کجای روز شروع کنی و آخر این روزها کجاست؟



2. بعد آدم هی خاطراتش را مرور می کند. هی یاد کافه هنر می افتد، هی به روزهای پیاده رفتن از چهار راه ولیعصر تا انقلاب فکر می کند. یا خیال ش می رود به روزهایی که توی محوطه ی تئاتر شهر غش غش می خندید. یا یادش به کتاب هایی می افتد که از نشر افق خریده است. یاد کوچه اسکو می افتد. یاد وصال شیرازی. یاد پل حافظ. یاد خیابان رشت. یا اصلن حواس ش می رود پی خانه ی هنرمندان. یاد سینما مرکزی می افتد. یاد بحث های ِ جلوی دانشگاه طهران. یاد تراکت پخش کن های چهار راه ولیعصر. یاد خط های عابر پیاده ای که ازشان عبور کرده. یاد چراغ های قرمز... چراغ های سبز. ماشین ها. آدم ها. درخت ها. پرنده ها. سلطل زباله هایی که تویشان چوب بستنی انداخته. دکه هایی که جلویشان ایستاده روزنامه خوانده. همشهری داستان خریده. صدای بوق هایی که شنیده. صدای آدم ها. صدای ترمز ماشین ها. صدای خندیدن... آدم هی با خودش این ها را مرور می کند و بعد فکر می کند که دیگر همه چیز تمام شده و جای خیلی چیزها توی زندگی اش خالی ست. مثلن همان غش غش خندیدن های توی محوطه ی تئاتر شهر، گپ زدن های توی کافه هنر، بحث های جلوی دانشگاه طهران..




* عنوان هرچند بی ربط، اما ربط عمقی به متن دارد.

دونقطه: باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد
آن قدر که اشک ها خشک شوند
باید این تن اندوهگین را چلاند
و بعد
دفتر زندگی را ورق زد
به چیز دیگری فکر کرد
باید پاها را حرکت داد
و همه چیز را
از نو
شروع کرد


_ آنا گاوالدا _

+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۵/۰۱ساعت 18:10 توسط زهرا منصف |