طبق معمول وقت هایی که مخاطب پست خاص است و من هشدار می دهم، اینجا هم مخاطب پست خاص است و من هشدار می دهم که مخاطب عام مجبور نیست این همه متن را بخواند. 


میدانی؟ خیلی حرف ها هست که باید به تو گفت و به این سادگی ها نمی شود. یعنی انقدر که فکر می کنم تو از من دوری، نمی شود گفت. نمی شود ساده حرف زد و ساده آخر ِ جمله ها نقطه گذاشت. همیشه آخر جمله هام سه نقطه گذاشته ام برای تو یا دو نقطه که یعنی خیلی مبهم تر از چیزی که نوشته ام و برایت فرستاده ام، حرف زده ام پشت کلماتم. نمی دانم ابهام حرف هام را فهمیده ای یا نه، نمی دانم کنکاش کرده ای پشت کلماتم تا ببینی از چه حرف می زنم یا نه، نمی دانم از این ذهن دیوانه و شلوغ من سر در آورده ای یا نه. اصلن نمی دانم این ها را که می خوانی چه فکر می کنی با خودت. لبخند می زنی یا مثل تمام روزهایی که توی این چند سال همدیگر را دیده ایم و بی تفاوت گذشته ای از کنار من، از کنار این کلمات هم بی تفاوت می گذری. حالا یادم به این افتاده که کمی از سه نقطه های آخر پیام ها برایت حرف بزنم. از همان ابهامی که چسبانده بودم به تمام جمله هایم و هیچ وقت برایت شرح ش ندادم. اصلن حرف هایم جواب همان وقت هایی ست که بی حوصله می شدی و می نوشتی:«یعنی واقعن ارزش اینم ندارم که باهام درد و دل کنی؟ بعد آخرش از روی نمی دانم چی می نوشتی: نمیخواد بگی اصن!». توی تمام این روزهایی که نوشته م "تنهایی"، سریع پرسیدی که چرا تنهایی؟ گفتی که تنهایی دست خود آدم است. که آدم خودش انتخاب می کند تنها باشد یا نه. گفتی که خوب باشم. که این همه غم را بریزم دور. گفتی که امید چیز خوبی ست. توی جواب همان شعری که از شاملو برایت فرستادم گفتی. همان که گفته بود " هان، سنجیده باش. که نومیدان را معادی مقدر نیست".
اما، من مخالفم که تنهایی دست خود آدم است. توی لحظه هایی که دست و پا می زنی تنها نباشی، توی لحظه هایی که می گردی دنبال یک همدم، دنبال یک کسی که باشد، که فقط باشد و نیست، تنها می شوی. توی همین لحظه هایی که داری می گریزی از تنهایی، دیگر تنها شدن دست خودت نیست. دیگر رها شدن از تنهایی دست خودت نیست. توی لحظه هایی که بی قراری و دنبال قرار می گردی، دنبال آرام و قرار می گردی و نیست، دیگر تو نیستی که تعیین می کنی تنها باشی یا نه. مثل کسی که وسط اقیانوس باشد و شنا کردن بلد نباشد، دیگر زنده بودنش دست خودش نیست. هرچقدر هم که تقلا کند، هرچقدر هم که دست و پا بزند، فریاد بزند اصلن، نه دیواری هست که دستش را بگیرد به دیوار، نه گوشی که صدای عجز و ناله هایش را بشنود و نه اختیاری که بشود از اقیانوس بیاید بیرون، خودش را خشک کند، چند قدم بردارد و زندگی را دوباره شروع کند. تنها شدن درست مثل همین است که وسط اقیانوس باشی و شنا کردن بلد نباشی. امید خوب است اما. اصلن همین امید بوده که من حالا دارم ادامه می دهم به این روزهای یأس و اندوه. همین امید بوده که نشسته ام و دارم حرف هام را برای تو می نویسم. 
هنوز ذهنم پیش همان شبی ست که حرفمان کشیده شد به "ابر" و اینکه می خواستیم "ابر" زندگی هم را کشف کنیم. اما نشد. یعنی طبق روال همیشه که تو بیشتر از من در لفافه حرف می زنی و هیچ وقت نفهمیده ام با حرف هایت چند چندم، نفهمیدم که ابر زندگی ات کجاست. اصلن ابر داری توی زندگی ات؟ هنوز ذهنم پیش همان جمله ای ست که گفتی" آدم کسی را دوست داشته باشد زندگی اش شیرین می شود". بعدش اما نفهمیدم که زندگی ات شیرین است یا نه. من اما فکر می کنم زندگی وقتی شیرین می شود که کسی را که دوست داری، باشد توی زندگی ات. زندگی وقتی شیرین می شود که کسی را که دوست داری، تو را ببرد توی روزهای خودش. اصلن تو نیمی از همه ی روزهایش باشی. نه اینکه به صرف دوست داشتن ش زندگی ات شیرین شود. مثل همان بحث مهربانی که گفتم مهربانی یعنی اینکه باشی، یعنی اینکه نگران باشی برایِ دیگری، یعنی اینکه پیگیر باشی از حال و روزش. تو اسم تعریف مهربانی ام را گذاشتی "معشوقه بودن". نه، هرکسی که اینطور باشد معشوقه نیست. هرکسی که برایت نگران شود، دلش برایت شور بزند معشوقه نیست. اینکه این روزها خط ِ فاصله ی بین کلماتم شده «تنهایی» برای این است که این آدمی که برایت تعریف کرده ام توی زندگی ام نیست. نه اینکه قبلن بوده و حالا نیست. قبلن اگر نبوده من هم نیازی به بودنش نداشته ام و جای نبودنش را تنهایی پر نمی کرد. اما حالا نیاز دارم که حقیقت این آدم توی زندگی ام باشد و نیست. برای همین است از هر سمتی که می روم می خورم به تنهایی، از هر تنهایی که فرار می کنم تنهایی دیگری می دود دنبال م. چند وقت بود که فکر می کردم این آدم تویی، همین آدمی که قرار است مرا از تنهایی دربیاورد. همین آدمی که دلم می خواست ساعت ها با هم درباره ی کتاب و فیلم و نوشتن و موسیقی حرف بزنیم. همین آدمی که سالها دنبالش می گشتم اما نبود. چند وقت بود که خیال می کردم همان رفیق شفیقی که دنبالش بودم پیدا شده، خیال می کردم که ما کلی حرف داریم با هم، که کلی وقت هست که با هم باشیم، که کلی روز هست که کنار هم خاطره بسازیم. خیالم از همان شب هایی ریشه گرفت که ساعت را نگاه نمی کردیم و تا خوابمان ببرد، از هر دری حرف می زدیم. خیالم از همان وقت هایی ریشه گرفت که قرار شد برویم کافه، بی دلیل. برویم حرف بزنیم فقط. خیالم از همان وقت هایی ریشه گرفت که من با حوصله قصه می گفتم برای تو. خیالم از خیلی از سوال های تو ریشه گرفت.. از آهنگ هایی که که می گفتی گوش کنم... اما خیالم فقط یک خیال بود. ریشه اش پوسید. شاخه اش برگ نداد و خشک شد. 
میدانی؟ من و تو خیلی فرق داریم با هم. من ریشه ام توی خاک احساس است و تو ریشه ات... نمی دانم ریشه ات کجاست. هرکجا که هست بی تفاوتی به حرف های من. بی تفاوتی به کلماتی که گاهی وقت ها از روی کنایه می نوشتم. گاهی وقت ها از روی دلخوری. بی تفاوتی به جمله های سوالی که بیشتر خواهشی بود تا سوالی. بی تفاوتی به من. به بودن م. به همین حرف هایی که یک هفته است دارم کلنجار می روم بنویسمش و هزار بار پاکشان کرده ام. بی تفاوتی و هرچند روز هم که بگذرد منتظر می مانی که من اول شروع کنم. من اول بپرسم. من اول بیایم جلو.. مثل همین سه روز که من حرف نزده ام و تو هم قرار نیست که حرف بزنی.
من و تو خیلی فرق داریم با هم. از هر لحاظ. فرقمان تا این حد است که شاید بعضی از آرزوهای من روزمرگی های تو باشد. فرقمان تا این حد است که تو غرور داری و برایت اولویت همین غرور است نه هیچ چیز دیگر. ولی با تمام این تفاوت ها، با تمام این دور بودن ها، من خیال کرده بودم ما رفیقیم با هم.. از آن رفیق ها که هزار سال حرف ناگفته دارند برای هم. از آن رفیق ها که دیگران حسودی می کنند بهشان. از آن رفیق ها که.. بگذریم. ریشه های من پوسیده. شاخه ام برگ نداده و خشک شده. زمین خیالم دیگر حاصل خیز نیست. باید سم پاشی شود. باید خوب شخم ش زد و گذشته را زیرِ بذر امید دفن کرد. به قول تو «امید چیز خوبی ست». 




دونقطه: 
کاش دل تنگی نیز نامِ کوچکی می داشت
تا به جان اش می خواندی
نام کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی
همچون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگی ست.

_احمد شاملو_
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۵/۱۷ساعت 0:0 توسط زهرا منصف |