اسم عکس را گذاشته ام: انفرادی
توی تمام راه هایی که نیمه اند و به هیچ کجا نمی رسند. توی تمام داستان هایی که نویسنده اش خسته می شود، قلم را می گذارد روی میز، نوشته هاش را پاره می کند و می اندازد توی سطل زباله، کنار قهرمان تمام داستان هایی که هیچ وقت خوانده نشدند، توی صندلی اتوبوسی که چپ کرد و هیچ وقت به مقصد نرسید، توی کهنگی یک عکس هزار ساله که پوسید و هیچ وقت دیده نشد، میان سکون ِ چندش آور ِ زندگی، بین تمام ِ قصه هایی که خسته کننده است، مخاطب ندارد، محتوا ندارد، تازگی ندارد، کنار ِ غربت شب های ِ مسافر بودن، گیر کرده ام.
من پیش خودم جا مانده ام، پیش تمام ِ اخم هایی که راه به جایی نبرده اند، پیش تمام خیالاتی که فقط کش می آیند و توی همان خیال می مانند. لبه ی خاک گرفته ی پنجره ای، توی فریادهای ِ زنی که عشق توی ِ چشم هاش جان داده بود، میان بوی نا، میان رفتن، میان نماندن، میان نبودن گیر کرده ام.
مثل چراغ ِ گرد سوزی که دارد پرپر می زند از بی نفتی، مثل شب های ِ زمستان توی اسارت، مثل حس ِ چاقو گذاشتن زیر گلو، مثل حس تهدید، حس گنگ و احمقانه ی وابستگی، گیر کرده ام توی روزها. گیر کرده ام توی فکر خودم. توی بغض های لعنتی احمقانه ام. توی لامصب واری این عمر... این بیهودگی... بی هودگی ... ب ی ه و د گ ی...
بیا مرا ببر. بیا مرا از جا ماندن ببر. بیا مرا از جا ماندن پیش خودم، از جا ماندن پیش این همه کسالت، از جا ماندن پیش این همه مرگ، این همه مرگ ِ بی زندگی ببر. دارم پیر می شوم. دارم قدر هزار سال پیر می شوم.. توی لباس های بیست و یک سالگی. توی کفش های بیست و یک سالگی. فکرهای بیست و یک سالگی... توی رویاهای بیست و یک سالگی، دارم پیر می شوم..
دونقطه: وَ نُفَحَتُ فیهِ مِن رُوحی
و از کالبد خود (در کالبد انسان) دمیدم.
حجر-29
+
نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۵/۳۱ساعت 22:22 توسط زهرا منصف
|