دست من نیست. یکهو می ریزد توی حنجره ام. سکوت می شوم. چندبار پشت هم می گویی الو؟ دارم کلنجار می روم که حرف بزنم. می گویم هیچی. صدایم در نمی آید. فقط لب هایم خواستند که بگویند هیچی. فقط توی فکرم گفتم هیچی. انگشت اشاره ام را گذاشته ام بین صفحه 48 و 49 کتاب "دو استکان عرق چهل گیاه". دست من نیست. میخواهم حرف بزنم. میخواهم یک دنیا از خستگی ها برایت ببارم. میخواهم پناه ببرم به آرامش. اما دست من نیست... دوباره می گویی الو؟ من کتاب را باز می کنم. می گویم آنتن قطع شد. می پرسی خوبی؟ مثل جواب های احمقانه ی وقت های بی حوصلگی می گویم ممنون. بعد چشمم میخورد به صفحه ای که انگشتم را گذاشته بودم بینش. توی دلم میخوانم:" و من می اندیشم که این همه آب/ برای شستن تمام خاطرات زمین کافی ست!/و کسی همچنان فریاد میزند/حالا تو بخند/ خنده ابتدای فراموشی ست!/". کتاب را می بندم. زنی که روی نیمکت  رو به رویی ام نشسته با تعجب زل زده است به صورت م. دست من نیست. اشک هام دارند سر میخورند روی گونه ام. زنی که روی نیمکت روبه رویی ام نشسته دخترش را صدا می زند که یک وقت نرود توی حوض پارک. بعد بی توجه به دخترش دوباره زل می زند به من. برایش لبخند می زنم. صورتش را بر می گرداند. دست خودم نیست. اشک هام می ریزند روی جلد کتاب. روی واژه ی استکان. استکان خیس می خورد. تو دوباره می گویی الو؟ دست خودم نیست. برایت می خندم. می گویم تو خوبی؟


گره خورد به: دیوانگی در بیداری
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۶/۱۲ساعت 23:45 توسط زهرا منصف |