توی شب های ِ انزوای ِ یک عشق، می شود برای مهتاب و ماهی ها مرثیه سرایی کرد. می شود گفت که چند سال دیگر تمام این روزهای یأس و اندوه شبیه یک لبخند ِ گَس نقش می بندند روی لب ها و یک نفس عمیق، شبیه آه، آخر تمام این خاطرات چرک گرفته از ریه ها بیرون می آید. توی ِ شب های ِ شب بیداری و سکوت و ماتم، می شود برای پیچ و تاب موهام قصه ی هزار و یک شب ِ فراموشی را بگویم. می شود گفت که می گذرد. که مهم نیست. که فکرش را نکن و بعد، پشت تمام این دلداری ها زد زیر هق هق و تا صبح بس نکرد. توی ِ شب های ِ لعنت فرستادن به احساس و آه و اشک، می شود خسته شد و خواب رفت. می شود خوابِ مرگ ِ فاصله ها را دید. می شود روز را دوباره  مثل ِ یک کابوس آغاز کرد.
شش ساله که بودم یک روز مادربزرگ نشست کنارم و دست هام را گرفت توی دستش. گفت وقتی زیاد غصه دار شدی، وقتی هی خواستی فراموش کنی و فراموش ت نشد، وقتی افتادی زمین پایت درد گرفت، زانویت زخم شد، وقتی اشک ت آمد و هیچ وقت نرفت، تا ده بشمار. گفت به نه که برسی همه چیز یادت می رود. دوباره بلند می شوی و می دوی. لبخند می زنی. شش ساله که بودم، غصه که می آمد سراغم، زمین که می خوردم پایم درد می گرفت، وقت هایی که می خواستم فراموش کنم، تا ده می شمردم و به نه که می رسیدم دوباره لبخند می شدم. دوباره بلند می شدم و می دویدم. اما حالا، توی این روزهایی که اندوه تمام جانم را گرفته، تا ده شمرده ام، هزار بار، تا صد شمرده ام، تا هزار شمرده ام... صد هزار بار تا هزار شمرده ام.. یادم نرفته اما. پایم جان نگرفته دوباره. اندوه از میان موهام کوچ نکرده هنوز... دلم دست های مادربزرگ را می خواهد. دلم مادربزرگ را می خواهد که بگوید حالا... توی ِ بیست و یک سالگی باید تا چند بشمارم تا تمام دردها بروند؟ تا دوباره لبخند شوم.. تا غصه ها از یادم برود..



گره خورد به: دایره ی درد
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۶/۱۷ساعت 23:2 توسط زهرا منصف |