این روزها می گذرند و من می مانم و تو می مانی. نه اینکه کنار هم. نه اینکه از هم با خبر باشیم. خیلی دور تر از این روزها و خیلی بی نشانی تر از این نشانه های ِ کوچکی که حالا هست. بعد پاییزهایی که می آیند رنگ خاکستری دارند و من تویِ تمام ِ روزهایش از خودم می پرسم پس کی تمام می شود این پاییز لعنتی؟ منی که عاشق پاییز بودم... بعد که این روزها می گذرند و تو یادت می رود من بوده ام و من یادم نمی رود که تو بوده ای، بعد از هر صدایی که از گوشی م بلند شود، بعد از هر صدایی که اسمم را صدا بزند، بعد از هر صدایی که بخندد توی ِ گوش هام، دل م می لرزد. بعد که این روزها بگذرند و من بروم و تو بروی و خاطره های لعنتی و بی انتها بمانند، من پشت ِ تمام ِ تصویرهای ِ خیالم بغض می شوم. لابد گوشه ای را گیر می آورم - مثل همین شب های ِ دیوانگی- توی ِ خودم زار می زنم و بعد می خزم زیر پتو، به خودم می گویم بس کن، بس نمی کنم و همینطور توی ِ اشک ها و هق هق ها خوابم می برد. این روزها که بگذرند روزهای آه می آید، روزهای کاش و ... همین بغض لعنتی که حالا شکست!
.

.

.

 حتی خودم را هم کم آورده ام توی ِ این روزها. حتی خودم را... 




بخوانید: ناقوس نیلوفر | بهرام شریفیان

ببینید: فتوبلاگم | درهای بسته تا تو


گره خورد به: تن ِ بی وطنم
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۷/۰۵ساعت 22:55 توسط زهرا منصف |