بعد یک روز برایت چای می آورم. چای ِ دارچین یا چای ِ بهار نارنج. می نشینیم توی ِ بالکن خانه یمان و به آدم هایی که با عجله از خیابان رد می شوند نگاه می کنیم. تو سکوت می کنی و به چشم هام خیره می شوی. تو سکوت می کنی و دست هام را می گیری. تو سکوت می کنی و مرا محکم توی ِ آغوشت فشار می دهی. بعد من برایت حرف خواهم زد. برایت خواهم گفت که این سال ها که نبودی سال هایِ سوت و کوری بود. این سال هایی که نبودی دنیا غمگین تر از تمامِ قرن هایِ پیش از میلاد و پس از میلاد بود. این سال هایی که نبودی انگار چنگیز مغول حمله کرده بود به دلها، انگار دلها غارت شده بودند، انگار دلها عزادار بودند. می نشینم کنارت و توی ِ چشم هات زل می زنم و برایت می گویم که این سال ها که نبودی موسیقیِ جهان لکنت وار شنیده می شد. تصویرهای ِ ثبت شده سیاه و سفید دیده می شد. فیلم های ِ اکران شده پر از انتهای ِ نامفهوم بود. کتاب های ِ نوشته شده قهرمانِ قابل تحسینی نداشت. بعد به چشم هات لبخند می زنم و تمامِ آرامش جهان را یک جا توی ِ آغوشت پیدا می کنم. آن روز که تو آمده باشی جهان از تمام ِ اندوه ها خالی می شود بی شک..
دونقطه:
عشاق به درگه ت اسیرند بیا
بدخویی تو بر تو نگیرند بیا
هرجور و جفا که کردهای معذوری
زان پیش که عذرت نپذیرند بیا
-سعدی-