خیابان های ِ مست ِ هرکجا که باشد. اولش خنده های ِ تو بود و بعد تردید اینکه می شود به عشق سلام کرد یا باید تمام راه های نرفته را کنار زد و رسید به خیابان های ِ فراموشی و نئشگی. خیابان های ِ مست ِ هرکجا که باشد، هرکجا که تو نیستی. هرکجا که موسیقی و ریتم و آهنگ نیست. هرکجا که دیگر لبخند نمی خندد، می ماسد، می ماند روی لب ها و شبیه ِ زهرهای دربار قاجاری، می کُشد تمام ِ شیرینی یک خاطره ی دور را. اولش خنده های تو بود و بعد دلواپسی های بی اراده ی من که از کجا رفتن ها می آمد و به کجا ماندن ها ختم می شد. اولش... اولش هیچ چیز نبود. اخم بود. نفرت بود شاید. دوری بود. بی خاطرگی بود و یأس روزهایی که می گذشتند و ما فقط برای غریبگی هم دست تکان می دادیم. خیابان های نئشگی من. خیابان های انزوایِ دردهای زنجیری. خیابان های ِ لعنتی ِ اندوه. خیابان های بغض های ِ بی خبر و چندش آور. خیابان های "آی آدم ها"... خیابان های شعرهای ِ شاملو و اینکه روزی هزار بار قصه ی "هان سنجیده باش" را برای نا امیدی ات تکرار کنی. خیابان های ِ هیچ کجا.. هیچ وقت...
شب های ِ درد از درز پنجره ریخته اند توی هال. ریخته اند روی فرش. ریخته اند روی لباس هام. روی خواب هام. روی رویاهایی که شبیه ِ یک زندگی ِ مجلل بود. شب های ِ درد دیوارهای اتاق را محاصره کرده اند. نشانه را گذاشته اند وسط پیشانی م. دارند برایم رجز می خوانند. شب های درد قد کشیده اند تا من. قد کشیده اند تا ساعت 4 و بیست دقیقه ی صبح. قد کشیده اند تا قدقامت نمازهای قضا. قد کشیده اند تا طلوع آفتاب. تا قدم های دانشگاه. تا صدای نا آشنای یک غریبه که پشت تلفن می گفت سلام. "سلام، حال همه ی ما خوب است. ملالی نیست.." ملالی نیست جز هبوط یک زندگی. جز هبوط دلخوشی های ِ مسخره ی روزهایِ "ما". هی چای و چای و چای و سیگار... لعنت به سیگار. نه. سیگار نه. من سیگاری نیستم. روزهای ِ سوال های ِ بی جواب. مثل وقت هایی که سیگاری نباشی و بست بنشینی توی کافه وصال. مثل وقت هایی که سیگاری نباشی و از مزایای کافه آرت حرف بزنی. مثل وقت هایی که سیگاری نباشی و درد را پک بزنی و اندوه را از ریه هایت بیرون بدهی. مثل وقت های ِ بی انتهای ِ بی تفاوتی. مثل ِ بکارت ِ حرف های ما. مثل خنده های احمقانه ی وقت های ِ احمقانه. مثل حماسه ی نبودن. هیچ وقت نبودن. هی تو نباشی و این غزل ها بیات شوند. هی تو نباشی و واژه ها بمانند توی حنجره. هی تو نباشی و عشق بوی ِ نا بگیرد. هی تو نباشی... و می توانی لبخند بزنی. درست مثل وقت های التهاب فکرهای ِ من. درست مثل وقت های ِ انتظار ِ کاش بودی، کاش بودم. درست مثل وقت های ِ بی وقت.
صحرای ِ کالاهاری دارد به عشق می خندد. زنی توی زیمباوه دارد به عشق می خندد. کودکی توی رحم مادرش دارد به عشق می خندد. پیرمردی وقت جان دادن دارد به عشق می خندد. راهبه ای پشت ِ رویای ِ عشق دارد به عشق می خندد. دختربچه ای کنار رود سن دارد به عشق می خندد. مرد ِ همسایه کنار ِ پنجره دارد به عشق می خندد. تو، توی طهران داری به عشق می خندی. من دارم به درد می خندم. من به فاجعه ی یک درد می خندم. من به فاجعه ی دردهای یک زن می خندم. خیابان های ِ مست ِ هرکجا که باشد. آخرش می رسد به پرسه های ِ نئشگی و خواب های بی خوابِ روی ِ کاناپه. مثل وقت هایی که غربت ریخته باشد میان ِ رختخواب ِ تنهایی. مثل وقت های ِ جان دادن ِ یک آرشه گوشه ی انباری. مثل وقت هایی که از زندگی بوی مرگ می آید. مثل وقت های ِ فاجعه بار خواب های یک زن توی ِ بیداری.
بیا و از من برو. بیا و خودت را از من جمع کن ببر. بیا و گوشه های این فاجعه را از ذهنم بگیر و بیرون پنجره تکان بده. من دارم با مرگ نسبت پیدا می کنم. من دارم شبیه مرگ می شوم. چشم هام، لب هام، حنجره ام.. بیا و حنجره ام را از صدای مرگ خالی کن. می خواهد آواز بخواند. می خواهد از فاجعه ی خواب های ِ یک زن با تو حرف بزند. بیا و من را از خودت ببر. دارم خودم را با تو اشتباه می گیرم..