مثل این بود که جهان از هر حرفی خالی شده باشد. مثل انتهای ِ تمام ِ سلام ها که پر از غربت است و دلتنگی. یا مثل عصری پاییزی که هوا گرفته است و کنار ساحل باشی و سنگ بپرانی روی آب. اول ش شبیه ِ بهت بود یا بهتر بگویم یک سکوت کش دار بود که کناره هاش پر از بغض بود و اندوه بود و خیره شدن به خانه های خاکستری شهر. خیال می کردم دیگر نمی شود، دیگر تمام شد، دیگر زندگی شبیه ِ هیچ چیزی نیست. اول ش، تنها قدم زدم. کنار ِ جدول های سبز و زرد دانشگاه. بعد زنگ زدم به چندتایی از رفیق هام. دوتایشان گوشی را بر نداشتند. یکی برداشت و من اصلن نگفتم که حال م خوب نیست. گفتم دارم قدم می زنم. گفتم از تنهایی نه. گفتم زود رسیدم و کلاس هنوز شروع نشده و دارم قدم می زنم. بعد خداحافظی کردم و گوشی م را خاموش کردم و انداختم ته ِ کیفم. بلوار موذن را ادامه دادم تا زندان رجایی شهر. بعدش برگشتم تا فلکه و هی جلوی سینما ساویز خیره شدم به بنر فیلم های در حال اکران. هیچ کدامشان را ندیده بودم. برایم مهم هم نبود. شانه بالا انداختم و دوباره از فلکه رفتم تا سیزدهم. نشستم توی ون و سرم را تکیه دادم به شیشه. کتاب «عشق لرزه» را از توی ِ کیف م در آوردم و اول ش را خواندم. " تقدیم به... بی هیچ دلیلی! همینطور الکی". با مداد نوشته بودم. وقت نوشتن ش هم شک داشتم. وقت نوشتن ش هم بین خودکار و مداد کلنجار رفتم و آخر با مداد نوشتم. مهم نبود. مثل انتهای ِ کتاب ِ عشق لرزه که از ابتدا معلوم بود، ابتداش پیدا بود و من برای ِ همین پر از تردید بودم. و اِلا باید با خودکار می نوشتم "تقدیم به...".
مثل این بود که عشق را حوالی پاییز سر بریدند و خونش گریبان گیر برگ ها شد. به گمانم چاره اش باران است. چند روزی بدون توقف، چند روزی بدون کم و زیاد شدن باید ببارد. همین چند شب پیش که باران می بارید به این فکر کردم که اگر اولش جلوی تمام خیال ها نقطه می گذاشتم بهتر نبود؟ بعد به این نتیجه رسیدم که نه. حالا خیال م راحت است که مثل جهانی که از حرف خالی شده، از حرف خالی ام. اما، مثل انتهای تمام ِ سلام ها که پر از غربت است و دلتنگی، پرم از غربت و دلتنگی. مثل ِ عصری پاییزی که آسمان گرفته است و باران ناز می کند برای ِ باریدن. مثل وقتی که می خواهی لبخند بزنی،اما بغض لب هات را می دوزد به هم.
عشق را حوالی پاییز سر بریدم و حالا دارم به این فکر می کنم که عشق شبیه ِ عادت است. اصلن از کجا معلوم عادت لباس عشق را تن نکرده باشد. مثلن موهاش را شانه زده باشد، یک لبخند روی ِ لب هاش کاشته باشد و یک عطر خنک و تند هم زده باشد روی ِ نبض ش. بعد وقتی بوی عطرِ عادت می خورد به مشام ت خیال می کنی عشق است. خیال می کنی عاشق شده ای. اولش خوب پیش می رود، وسط هاش پر از تردیدی و آخرش می شوی مثل جهانی که خالی از حرف است. یا مثل انتهای ِ تمام ِ سلام ها که پر است از غربت و دلتنگی...
خیابان های ِ مست ِ هرکجا که باشد. اولش خنده های ِ تو بود و بعد تردید اینکه می شود به عشق سلام کرد یا باید تمام راه های نرفته را کنار زد و رسید به خیابان های ِ فراموشی و نئشگی. خیابان های ِ مست ِ هرکجا که باشد، هرکجا که تو نیستی. هرکجا که موسیقی و ریتم و آهنگ نیست. هرکجا که دیگر لبخند نمی خندد، می ماسد، می ماند روی لب ها و شبیه ِ زهرهای دربار قاجاری، می کُشد تمام ِ شیرینی یک خاطره ی دور را. اولش خنده های تو بود و بعد دلواپسی های بی اراده ی من که از کجا رفتن ها می آمد و به کجا ماندن ها ختم می شد. اولش... اولش هیچ چیز نبود. اخم بود. نفرت بود شاید. دوری بود. بی خاطرگی بود و یأس روزهایی که می گذشتند و ما فقط برای غریبگی هم دست تکان می دادیم. خیابان های نئشگی من. خیابان های انزوایِ دردهای زنجیری. خیابان های ِ لعنتی ِ اندوه. خیابان های بغض های ِ بی خبر و چندش آور. خیابان های "آی آدم ها"... خیابان های شعرهای ِ شاملو و اینکه روزی هزار بار قصه ی "هان سنجیده باش" را برای نا امیدی ات تکرار کنی. خیابان های ِ هیچ کجا.. هیچ وقت...
شب های ِ درد از درز پنجره ریخته اند توی هال. ریخته اند روی فرش. ریخته اند روی لباس هام. روی خواب هام. روی رویاهایی که شبیه ِ یک زندگی ِ مجلل بود. شب های ِ درد دیوارهای اتاق را محاصره کرده اند. نشانه را گذاشته اند وسط پیشانی م. دارند برایم رجز می خوانند. شب های درد قد کشیده اند تا من. قد کشیده اند تا ساعت 4 و بیست دقیقه ی صبح. قد کشیده اند تا قدقامت نمازهای قضا. قد کشیده اند تا طلوع آفتاب. تا قدم های دانشگاه. تا صدای نا آشنای یک غریبه که پشت تلفن می گفت سلام. "سلام، حال همه ی ما خوب است. ملالی نیست.." ملالی نیست جز هبوط یک زندگی. جز هبوط دلخوشی های ِ مسخره ی روزهایِ "ما". هی چای و چای و چای و سیگار... لعنت به سیگار. نه. سیگار نه. من سیگاری نیستم. روزهای ِ سوال های ِ بی جواب. مثل وقت هایی که سیگاری نباشی و بست بنشینی توی کافه وصال. مثل وقت هایی که سیگاری نباشی و از مزایای کافه آرت حرف بزنی. مثل وقت هایی که سیگاری نباشی و درد را پک بزنی و اندوه را از ریه هایت بیرون بدهی. مثل وقت های ِ بی انتهای ِ بی تفاوتی. مثل ِ بکارت ِ حرف های ما. مثل خنده های احمقانه ی وقت های ِ احمقانه. مثل حماسه ی نبودن. هیچ وقت نبودن. هی تو نباشی و این غزل ها بیات شوند. هی تو نباشی و واژه ها بمانند توی حنجره. هی تو نباشی و عشق بوی ِ نا بگیرد. هی تو نباشی... و می توانی لبخند بزنی. درست مثل وقت های التهاب فکرهای ِ من. درست مثل وقت های ِ انتظار ِ کاش بودی، کاش بودم. درست مثل وقت های ِ بی وقت.
صحرای ِ کالاهاری دارد به عشق می خندد. زنی توی زیمباوه دارد به عشق می خندد. کودکی توی رحم مادرش دارد به عشق می خندد. پیرمردی وقت جان دادن دارد به عشق می خندد. راهبه ای پشت ِ رویای ِ عشق دارد به عشق می خندد. دختربچه ای کنار رود سن دارد به عشق می خندد. مرد ِ همسایه کنار ِ پنجره دارد به عشق می خندد. تو، توی طهران داری به عشق می خندی. من دارم به درد می خندم. من به فاجعه ی یک درد می خندم. من به فاجعه ی دردهای یک زن می خندم. خیابان های ِ مست ِ هرکجا که باشد. آخرش می رسد به پرسه های ِ نئشگی و خواب های بی خوابِ روی ِ کاناپه. مثل وقت هایی که غربت ریخته باشد میان ِ رختخواب ِ تنهایی. مثل وقت های ِ جان دادن ِ یک آرشه گوشه ی انباری. مثل وقت هایی که از زندگی بوی مرگ می آید. مثل وقت های ِ فاجعه بار خواب های یک زن توی ِ بیداری.
بیا و از من برو. بیا و خودت را از من جمع کن ببر. بیا و گوشه های این فاجعه را از ذهنم بگیر و بیرون پنجره تکان بده. من دارم با مرگ نسبت پیدا می کنم. من دارم شبیه مرگ می شوم. چشم هام، لب هام، حنجره ام.. بیا و حنجره ام را از صدای مرگ خالی کن. می خواهد آواز بخواند. می خواهد از فاجعه ی خواب های ِ یک زن با تو حرف بزند. بیا و من را از خودت ببر. دارم خودم را با تو اشتباه می گیرم..

دونقطه: آه چه سخت است خواستن ت
آن گونه که من می خواهمت!
_لورکا_